فرنیکفرنیک، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

یک زندگی

فرنیک- این روزها

فارسی و انگلیسی رو با هم قاطی حرف می زنی. با خودت بیشتر انگلیسی صحبت می کنی.  دیروز اومدی می گی: اکسکیوز می ور ایز سوایچ ماشین؟  امروز هم تلت رو گذاشتی رو سرت و می گی: بیگ بیگ ( صدای بوق ماشین) عروس ایز کامینگ.  فعل ها رو معلوم نیست به چه قاعده ای صرف می کنی. مثلا می گی: مامی من موز نخوردیدم. یا من نزندیدم.  راستی به نون هم می گی نوم. بعضی کلمات رو هم که اولین بار می شنوی کلا برعکس می گی:  فاص (صاف)- چورمه (مورچه) بعضی وقتها هم گیر می دی به من. امروز به من می گی مامی استند آپ پلیز. بعد می گی  dance and coloring. بهت می گم یعنی چی. نمی شه که. قبول نمی کردی. مداد رو می دادی به من و می گفتی همین طور که ...
27 بهمن 1392

بدون عنوان

امسال دو تا تولد برات گرفتیم. یکی تو ایران ویکی هم مالزی. البته تولد اینجا به مفصلی ایران نبود. چند تا از دوستای من و دو تا از همسایه هامون( رایان و مامانش و آنتی جینا) بودند.    ...
20 بهمن 1392

تب 3 سالگی

روز بعد از جشن تولد، فرنیک مریض شد یه چیزی تو مایه های مریضی من ولی دل درد هم داشت. دکتر آزمایش گرفت- ادرار و خون. وقتی می خواستن خون بگیرن بردنت تو اتاق و به ما هم گفتن بیرون بایستید گرچه ما از اتاق بیرون نرفتیم و تو اتاق پشت پارتیشن منتظر موندیم. از دریچه کوچیکی که داشت هر از چند گاهی سرک می کشیدم. اولش تو یه پارچه مثل قنداق محکم بستنت و فقط دستت بیرون بود. هر چی منتظر شدیم صدایی ازت نیومد. بعدش دکتر گفت تموم شد. گفت تو چه دختر خوبی هستی اصلا گریه نکردی فقط یه اشک گوشه چشمت بود. قربونت برم خیلی دلم سوخت. خلاصه کلی مریضت طول کشید و ما نگران شده بودیم دیگه کم کم می خواستم بیام ایران. آخه همش تب داشتی و دل درد. بلاخره بعد از 8 روز خوب شدی.&nb...
20 بهمن 1392

بازگشت

فکر کنم 5-6 ماهی می شه که از فرنیک خانم (به قول خودش) چیزی ننوشتم.  روزهای زیادی گذشتن و تو بزرگ شدی. الان 3 سال و 1 ماهته. رفتیم ایران و کلی بهمون خوش گذشت.  با حسین و مبین بازی می کردی و بعدش هم تو گنبد با کیلن سرگرم بودی هر چند که خیلی هم با هم نمی ساختین. آخه تو می گفتی کیان همش چنگ چنگ می کنه. برگشتیم اینجا همش مریض بودیم. اولش من که یک هفته تب داشتم و بعدش هم تو. دکتر مشکوک شده بود که شاید دنگی من و زده. چند بار آزمایش دادم . آخرش معلوم نشد. این پشه دنگی خیلی بده. چند تا از دوستام رو تا حالا زده. کارشون به بیمارستان کشیده. هر چند دکتر می خواست من رو هم بستری کنه ولی من رضایت ندادم. 
20 بهمن 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یک زندگی می باشد